|
خونتون شلوغه . همه اومدن . عمه ات داره ميبوسدت و ميگه تو قشنگ ترين عروس فاميل هستي و با شنيدن لفظ عروس تنم يخ ميکنه . پسرش رو يادمه . اون سالها که اومده بود ايران يه بار ما خونتون بوديم اومد . خودشو لوس ميکرد من هم زدمش . يادته مامانت که اومد تو طرف منو گرفتي ؟ ولي بعدش تو رو هم زدم چون آدامس هاي خارجي اون رو به من ندادي . يادته چقدر شر بودم ؟ يادته با هم درس ميخونديم ؟ من بهت اشتباه درس ميدادم که تو نتوني نمره خوب بياري . دلم نميخواست بهتراز من باشي . مامانم سرکوفت بهم ميزد که تو يه سال کوچيکتري ولي نمره هات بهتره . من يه سال دير رفته بودم ولي همه يه جوري با من برخورد ميکردن انگار رفوزه شدم . تو فاميل وقتي همه دور هم جمع ميشديم تو همه بازيهامون تو ميخواستي با من باشي . تو هميشه دوسم داشتي . يادته ؟ وقتي همه از شر بودن من عاصي ميشدن تو طرفداريمو ميکردي و ميگفتي حق با منه ؟ ايکاش تو اون روزاي بچگي ميفهميدم چي ميخواي . نميدونم چرا هميشه تو تنها کسي بودي که دوست داشتم بزنمت . تو هيچ وقت شکايت نميکردي . يادمه هميشه زود اشکاتو پاک ميکردي که خاله منو دعوام نکنه . خيلي ساده بودم که فکر ميکردم از من ميترسي . سيزده بدر يادته وقتي همه فاميل با هم رفته بوديم جاده چالوس ؟ يادته کنار رودخونه پاهامونو کرده بوديم تو آب و تو خودتو چسبونده بودي به من و ميگفتي سردته؟ من مسخره ات کردم و گفتم از بس خري لباس نپوشيدي . ايکاش ميفهميدم چرا سردته . کنکور يادته ؟ من شمال قبول شدم. اونجا رو دوست داشتم . ميشد برم شنا . تو هم همونجا رو دوست داشتي . يادته کارنامه ات رو مچاله کردم و زدم تو سرت ! فکر مي کردم تو هم ميخواي اونجا رو بزني که بعد بياي جاسوسي منو کني به مامانم اينا بگي ؟ تو گريه کردي و من بهت گفتم اگه بياي شمال خفه ات ميکنم . يادمه مامانت داد و بيداد ميکرد و به مامانم ميگفت : اون يه کاري کرده که اين دختره ميخواد بره تبريز . و تو آروم گريه ميکردي و ميگفتي نه خاله . خودم تبريز رو دوست دارم . شب عروسي داداشت يادته ؟ براي اولين بار بود که ميديدم چقدر زيبايي . تو اون لباس زيبايي که پوشيده بودي ميدرخشيدي . همه تو رو نگاه ميکردن و من براي اولين بار بود که حس ميکردم تو يه دختري . براي اولين بار معني همه اون سالها رو فهميدم . تازه فهميدم چرا گريه نميکردي . چرا سردت بود . چرا شمال رو دوست داشتي . و چرا پسر عمه ات فقط با تو ميرقصيد . اون شب براي اولين بار حس کردم دوست ندارم با کسي برقصي . براي امتحانات پايان ترم که رفتم همونجا فهميدم دلم برات تنگ ميشه . زنگ زدم بهت بگم من هم ميخوام برم خونه و اگه بخواي ميتوني بياي اونجا با هم برگرديم . تو برگشته بودي خونه . پسر عمه ات هم اومده بود . مامان زنگ زد و گفت که ميخواي بري . باورم نميشد . اون بايد قبل از عيد برميگشت و قرار بود اينجا يه عروسي کوچيک بگيرين و بعد برين اونجا . براي عروسيت نيومدم . گفتم تو امتحانامه . با چه دلخوريي گفتي دلم ميخواست باشي .. ولي باور کن نميتونستم . و حالا داري ميري . همه هستن . حتي مامان بزرگ هم اومده براي بدرقه ات . تو اولين عروس فاميلي که يه هفته بعد از عروسي ميري . دلم ميخواد کمکت کنم که چمدونا رو بذاري تو ماشين . تو تشکر ميکني و ميخواي چمدون رو از دستم بگيري . دستت که به دستم ميخوره تنم يخ ميکنه . ميلرزم . نگام ميکني و ميگي لباس نپوشيدي؟ نميخواد سردته. تو برو تو محمد خودش ميذاره . من ميرم تو ....
|
|